سال 86 بود و من سرپرست یک کارگاه ساختمانی بودم در منطقه دروس، همان سالهایی که همچون یک زندانی در سلول انفرادی خودم را میدیدم منتها سلولی که وسعتش به اندازه تهران بود. در انتهای ساختمان در حال ساخت در گوشه حیاط کنار منزل کارگرهای مقیم و ثابت که همه افغانستانی بودند برای من هم اتاقی به عنوان دفتر ساخته بودند. اتاقی که طولش زیاد بود و عرضش کم. یک میز آهنی با یک صندلی نیمه راحت. یک اتاق خیلی سرد که برای گرم کردن اجاق خوراک پزی رومیزی را روشن میکردم. همان زمان ها بود که یکبار در اثر گازگرفتگی داشتم میمردم و چه مرگ شیرینی هم بود.
در همین دفتر و در همین سال بود که من تصمیم گرفتم رمان “پیرزن و پرستار” را بنویسم. چه روزها و چه ساعتهای عجیبی را برای نوشتن این رمان در آن اتاق گذراندم. لحظه به لحظه را با دوشخصیت اصلی و البته شاید بتوان گفت تنها شخصیت های داستان زندگی کردم . از آنها ترسیدم و با آنها دعوا کردم و گاهی برایشان دلسوزی کردم .
داستان مربوط به زنی میانسال بود که در بستر بیماری بود و با وجود اینکه تقاضای پرستار کرده بود برایش نفرستاده بودند و او در تنهایی و بیماری در خانه اش از هوش میرود و وقتی به هوش می آید نه میتواند ببیند و نه میتواند حرف بزند و نه میتواند حرکتی بکند و فقط میشنود و متوجه میشود که کسی مراقب اوست و تنها نیست.
کتاب تمام شد و چه باری از روی دوشم برداشته شد . تقریباً با اینکه از ده سالگی قصه و داستان مینوشتم ولی نوشتن یک رمان جدی اینگونه بسیار سخت بود در تمام مدت روح نویسندگان بزرگ ایران و جهان رو در اتاق در کنار خودم تصور میکردم که بالای سر من می ایستند و داستان را میخوانند و بعد به من نهیب میزنند که چطور جرات میکنی با وجود آثاری که از ما به جا مانده قلم به دست بگیری ؟
طبق روال نشر کتاب را به دو ناشر دادم ولی هر دو نشر کتاب را رد کردند و به قدری این موضوع مرا بهم ریخت که عزمم برای از بین بردنش راسخ شده بود تا اینکه در نشر دوم بود وقتی از اتاق مدیر انتشارات با عصبانیت و نا امیدی بیرون آمدم منشی مدیر که من را می شناخت دلش سوخت و با من کمی حرف زد و به من گفت که کتاب را قبل از اینکه به ناشر دیگری بدهم حتماً بدهم ویراستاری بشود . بعد هم یک ویراستار خیلی خوب به نام خانم حمیده رستمی معرفی کرد و گفت که کارش خیلی خوبه ولی مشهوره و سرش شلوغه و امیدوار بود که ایشان کتاب را بپذیرد.
از دفترشان بیرون آمدم و در کمال نا امیدی با خانم رستمی تماس گرفتم و به من گفتند فردا در دفتر پسرش که خودش ناشر بود به دیدنش بروم . بسیار خانم پر انرژی بودند و بسیار دیدار با ایشان برایم لذت بخش بود ولی گفتند چند صفحه اول را میخوانند و اگر جذبشان کرد ادامه میدهند والا نه.
روز پر استرسی بود ولی دو روز بعد خانم رستمی تماس گرفتند و این بار مرا به خانه دعوت کردند و وقتی گفتند که تمام شب داشتند کتاب را میخواندند و جذبشان کرده در پوست خود نمیگنجیدم . بعد هم گفتند که کتاب را میپذیرند و اینکه نباید از حرف ناشران ناامید بشم و به عنوان مثال چندین اثر مشهوری که بارها و بارها توسط ناشران مختلف رد شده بود تا چاپ شود را مثال زدند و من را راهی کرد.
کتاب دو ماه بعد ویراستاری شده آماده بود و حدود سال 88 بود و من به دلیل تغییر دولت کتاب را به هیچ ناشر دیگری ندادم و همانطور ماند و دیگر ماند.
یادم می آید همان موقع خانم رستمی به من گفتند که هر اتفاقی می افتد چه کتاب چاپ شد چه نشد تو به نوشتن داستان بعدی بپرداز و هیچ وقت از نوشتن باز نمان و من متاسفانه حرفشان را گوش نکردم .
حدود سال 96 تصمیم گرفتم کتاب را بازخوانی کنم، و دیدم که وای بر من چقدر من به عنوان نویسنده دیدگاهم با زمان نگارش کتاب تغییر کرده، نمیدانستم چه کنم تصمیم گرفتم کار را دوباره بازنویسی کنم نامش را به “بانو و پرستار” تغییر دادم . از طرفی دلم نمیخواست خود نویسنده ام را در سال 86 منکر بشوم پس تصمیم گرفتم تغییرات جزئی باشد . شروع کردم و ویرایش را پیش بردم و تقریباً یک سال طول کشید .
بعد از این بود دقیقاً که درگیر نگارش آبا شدم و دیگر به پیشنهاد مشاور خوب فرهنگی که دارم قرار شد چاپ این اثر به بعد از آبا موکول شود .
به هر حال بانو و پرستار هنوز منتظر است تا نوبتش شود و امیدوارم آن روز من جسارت چاپ آن را داشته باشم و امیدوارم نویسنده آن روز من خیلی با امروزم تغییری نکرده باشد که مجبور باشم دوباره آن را ویرایش کنم.